جراحی با پیچ گوشتی


جراحی با پیچ گوشتی

سال 1366 وارد جهاد سازندگی شدم. بهمن ماه همان سال از طریق جهاد به جبهه غرب اعزام شدم و در عملیات والفجر 10 که در منطقه غرب مریوان انجام شد، شرکت کردم.

حاج آقا کارنما فرمانده و آقای فتوت مسئول ستاد بودند. مسئولیت بچه های پشتیبانی، باز کردن راه برای شروع عملیات بود. راه که باز شد و نیروها به منطقه رسیدند، هواپیماهای عراقی حمله کرده و شروع به ریختن بمب خوشه ای کردند. حاج آقا کارنما مجروح شد و علی میرزا ابراهیمی ترکش خورد. هر چه اصرار کردیم او به بیمارستان نرفت و خودش با پیچ گوشتی ترکش ها را از بدنش خارج کرد.

354.jpg

او خودش به تنهایی، هم بیمار بود و هم پزشک و هر گاه به عمل جراحی احساس نیاز پیدا می کرد، ابزار کارش را که عموما پیچ گوشتی، انبردست، چاقو و وسایلی از این دست بودند، آماده می کرد و در یک چشم به هم زدن، ترکش ها را بیرون می کشید و روی زخم ها را می بست.

علی مردی قوی و با ایمان بود. او با وجودی که زخمی بود، حاضر نشد به عقب برگردد و در چند عملیات دیگر نیز شرکت کرد تا سرانجام به شهادت رسید.

خاطراتی از شهید چمران

خاطراتی از شهيد دكتر مصطفي چمران

آن شب، آخرين شبي بود كه نوازش نسيم بهار بر گونه‏هاي گلهاي دشت بوسه مي‏كاشت و براي سبزه‏ها غزل وداع مي‏سرود و مي‏رفت تا آمدني ديگر. و اهواز زير سايه‏ي سكوت شب، رؤياهاي شيرين پيروزي مي‏ديد. كسي چه مي‏دانست فردا در «دهلاويه» چه خواهد گذشت؟ فقط خدا مي‏دانست و شايد هم خاكريزهاي دهلاويه! شب آبستن حادثه‏اي تلخ بود و گويي در سكوتي مرگبار منتظر خبري از نسيم صبح. و او بي‏اعتنا به تمام سياهيها، اشكهايش را براي بارها و بارها پاي ضريح سجاده به قربانگاه راز و نياز مي‏برد و مي‏رفت تا آخرين نيايشهايش را بر صفحه‏ي صحيفه‏ي عشق، جاودانه سازد:

«خدايا! تو را شكر كه مرا در آتش عشق گداختي. احساس مي‏كنم اين دنيا ديگر جاي من نيست. خدايا! به سوي تو مي‏آيم و از عالم و عالميان مي‏گريزم. تو مرا در جوار رحمت خود سكني ده».

در سحرگاه سي و يكم خرداد ماه سال شصت، «ايرج رستمي» فرمانده منطقه‏ي دهلاويه به شهادت رسيد و شهيد دكتر چمران به شدت از اين حادثه افسرده و ناراحت بود. غمي مرموز همه رزمندگان ستاد به خصوص رزمندگان و دوستان رستمي را فراگرفته بود؛ دسته‏اي از دوستان صميمي او مي‏گريستند و گروهي ديگر مبهوت مانده فقط به همديگر مي‏نگريستند؛ از در و ديوار، از جبهه و شهر، بوي مرگ و نسيم شهادت مي‏وزيد و گويي همه در سكوتي مرگبار منتظر حادثه‏اي بزرگ و زلزله‏اي وحشتناك بودند. شهيد چمران، يكي ديگر از فرماندهانش را احضار كرد و خود، او را به جبهه برد تا در دهلاويه به جاي رستمي معرفي كند.

16.jpg 

همه‏ي اطرافيانش هنگام خروج از ستاد با او وداع كردند و با نگاه‏هاي اندوهبار تا آن‏جا كه چشم مي‏ديد و گوش مي‏شنيد، او و همراهانش را دنبال مي‏كردند و غمي مرموز و تلخ بر دلهايشان سنگيني مي‏كرد.

دكتر چمران، شب قبل در آخرين جلسه‏ي مشورتي ستاد، يارانش را با وصاياي بي‏سابقه‏اي نصيحت كرد و خدا مي‏داند كه در پس چهره‏ي ساكت، آرام و ملكوتي او چه غوغا و چه شور و هيجاني از شوق رهايي، رستن از غم و رنجها، شنيدن دروغ و تهمتها و دم نياوردنها و از شوق شهادت برپا بود؛ چه بسيار ياران باوفاي او به شهادت رسيده بودند و اينك او خود به قربانگاه مي‏رفت. سالها ياران و تربيت‏شدگان عزيزش در مقابل چشمانش و در كنارش شهيد شدند و او آنها را بر دوش گرفت و خود در اشتياق شهادت مي‏سوخت؛ ولي خداي بزرگ او را در اين آزمايشهاي سخت، محك مي‏زد و مي‏آزمود، او را هرچه بيشتر مي‏گداخت و روحش را صيقل مي‏داد تا قرباني عالي‏تري از خاكيان را به ملائك معرفي نمايد و بگويد:

(اني أعلم ما لا تعلمون) (بقره: 30)؛ «من چيزهايي مي‏دانم كه شما نمي‏دانيد»

 

درخشندگي رخسار

چقدر چهره‏اش در تاريكي شب مي‏درخشيد. گاهي با لبخندي تلخ، شايد به ياد يارانش در پاوه، كوههاي بلند كردستان، تنگي حلقه‏ي محاصره‏ي سوسنگرد و رؤياي بر باد رفته‏ي قادسيه‏ي دشمن، يا شيريني فتح ارتفاعات الله‏اكبر و گاهي درخشش مرواريد اشك به ياد سرخي خون مبارزان لبنان بر بلنديهاي جبل عامل؛ نگاه‏هاي غمناك آوارگان فلسطين، يا تكه‏هاي جسد پاسداران كرد پاوه و حسرت پيوستن به آناني كه امشب پرنده‏ي خاطراتشان در آيينه‏ي بارش چشمانش پرواز را به تصوير مي‏كشيدند.

بالأخره صبح از راه رسيد و نسيمي كه از دهلاويه به سوي اهواز، بال گشوده بود، شميم شهادت علمدارش را در علقمه‏ي دهلاويه چون قاصدكي سبكبال در همه جا پراكند و آنچه ماند، بهت بود و حيرت؛ اشك بود و سكوتي كه بار هزاران فرياد را با خود به دوش مي‏كشيد و در اين هياهوي بي‏صدا، شانه‏هاي ستبر او بايد سنگيني داغي دوباره را تحمل مي‏كرد. برخاست تا علمداري ديگر را به معركه ببرد. فضا پر بود از بوي كربلا و او آرام‏آرام به گودي قتلگاه نزديك مي‏شد، فقط خدا مي‏دانست كه در دل آن درياي آرام چه طوفاني برپا بود و چه امواج خروشاني در تلاطم رسيدن به ساحل رهايي بي‏قرار و بي‏تاب شكستن ديوارهاي شني كالبد خاكي بودند. و او مي‏رفت تا زير باران خمپاره‏ها چركيهاي زمين را از خود بزدايد. به طرف سوسنگرد به راه افتاد و در بين راه مرحوم آيةالله اشرافي و شهيد تيمسار فلاحي را ملاقات كرد. براي آخرين بار يكديگر را بوسيدند و باز هم به حركت ادامه داد تا به قربانگاه رسيد. همه‏ي رزمندگان را در كانالي پشت دهلاويه جمع كرد، شهادت فرماندهشان «ايرج رستمي» را به آنها تبريك و تسليت گفت و با صدايي محزون و گرفته از غم فقدان رستمي؛ ولي نگاهي عميق و پرنور و چهره‏اي نوراني و دلي مالامال از عشق به شهادت و شوق ديدار پروردگار، گفت:

«خدا رستمي را دوست داشت و برد و اگر ما را هم دوست داشته باشد، مي‏برد».

خداوند ثابت كرد كه او را دوست مي‏دارد و چه زود او را به سوي خود فراخواند.

18-25.jpg 

 

وداع با دوستان

سخنش تمام شد؛ با همه رزمندگان خداحافظي و ديده‏بوسي كرد. به همه‏ي سنگرها سركشي نمود و در خط مقدم، در نزديكترين نقطه به دشمن، پشت خاكريزي ايستاد و به رزمندگان تأكيد كرد كه از اين نقطه كه او هست، ديگر كسي جلوتر نرود؛ چون دشمن به خوبي با چشم غير مسلح ديده مي‏شد و مطمئنا دشمن هم آنها را ديده بود. آتش خمپاره كه از اولين ساعات بامداد شروع شده بود و علاوه بر رستمي، قربانيهاي ديگري نيز گرفته بود، باريدن گرفت و دكتر چمران دستور داد رزمندگان به سرعت از كنارش متفرق شوند و از هم فاصله بگيرند. يارانش از او فاصله گرفتند و هر يك در گودالي مات و مبهوت در انتظار حادثه‏اي جانكاه بودند.

 

پرواز تا بر دوست

وقتي سر سودايي‏اش رويشگاه تركش خمپاره‏اي شد، لبخندي از جنس نور بر لبانش نشسته بود. دستش را بالا آورد شايد به نشانه‏ي سلامي ديگر به همرزمان شهيدش... و رفت تا براي هميشه جاودانه بماند.

تركش خمپاره‏ي دشمن به پشت سر دكتر چمران اصابت كرد و تركشهاي ديگر صورت و سينه‏ي دو يارش را كه در كنارش ايستاده بودند، شكافت و فرياد و شيون رزمندگان و دوستان و برادران باوفايش به آسمان برخاست، او را به سرعت به آمبولانس رساندند.

خون از سرش جاري و چهره‏ي ملكوتي و متبسم و در عين حال متين و محكم و مؤثر آغشته به خاك و خون، با آن كه عميقا سخنها داشت؛ ولي ظاهرا ديگر با كسي سخن نگفت و به كسي نگاه نكرد. شايد در آن اوقات - همان طوري كه خود آرزو كرده بود - حسين عليه‏السلام بر بالينش بود و او از عشق ديدار حسين عليه‏السلام و رستن از اين دنياي پر از درد و پيوستن به ملكوت اعلي و به ديار مصفاي شهيدان، فرصت نگاهي و سخني با خاكيان نداشت .


چند خاطره از شهید همت

كنار نكش حاجي
(خاطره ای از شهید محمد ابراهیم همت)

بسم الله را گفته و نگفته شروع كردم به خوردن .
حاجي داشت حرف مي زد و سبزي پلو را با تن ماهي قاطي مي كرد.
هنوز قاشق اول را نخورده ، رو به عباديان كرد و پرسيد : عبادي ! بچه ها شام چي داشتن؟ همينو. واقعاً ؟ جون حاجي ؟

 

نگاهش را دزديد و گفت : تُن رو فردا ظهر مي ديم .
حاجي قاشق را برگرداند . غذا در گلويم گير كرد .
حاجي جون به خدا فردا ظهر بهشون مي ديم .
حاجي همين طور كه كنار مي كشيد گفت : به خدا منم فردا ظهر مي خورم .

من زودتر از جنگ تمام مي شوم

وقتي به خانه مي آمد ، من ديگر حق نداشتم كار كنم .
بچه را عوض مي كرد ، شير برايش درست مي كرد . سفره را مي انداخت و جمع مي كرد ، پابه پاي من مي نشست ، لباس ها را مي شست ، پهن مي كرد ، خشك مي كرد و جمع مي كرد .
آن قدر محبت به پاي زندگي مي ريخت كه هميشه به او مي گفتم : درسته كه كم مي آيي خانه ؛ ولي من تا محبت هاي تو را جمع كنم ، براي يك ماه ديگر وقت دارم .
نگاهم مي كرد و مي گفت : تو بيش تر از اين ها به گردن من حق داري .
يك بار هم گفت : من زودتر از جنگ تمام مي شوم وگرنه ، بعد از جنگ به تو نشان مي دادم تمام اين روزها را چه طور جبران مي كردم.